وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

اینجا وبلاگ کتابخانه‌ عمومی میرزاکوچک‌جنگلی، وابسته به نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور است. آدرس: رشت، میدان رازی (انتظام)، به سمت جاده جیرده (بلوار شیون فومنی)، بعد از عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی، نرسیده به معلولین، جنب زمین فوتبال.
تلفن: 33501633

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخانه میرزاکوچک رشت» ثبت شده است

پنج شنبه های کتابخانه ما (13 مهر 96)

به خاطر بازشدن مدرسه ها قرار گذاشتیم برنامه ی قصه خوانی بچه های بالای 7 سال رو بذاریم روزهای پنج شنبه یک هفته در میان ساعت 9ونیم صبح. هوای سرد و بارونیه. می دونم که وول خوردن زیر پتوی گرم و نرم و گوش دادن به صدای بارون و گفتن اینکه فقط یه ذره دیگه می خوابم خیلی دلچسبه؛ ولی با یه قصه ی دلچسب منتظر بچه ها هستم.

ساعت از 9ونیم گذشته. هیچ کدوم از بچه ها نیومدند. ناامید یه دور تو اتاق کودک می زنم. شروع می کنم به توجیه کردن. موقع مدرسه هاست، کی از خواب صبح روز تعطیلش می زنه، کی تو این هوای سرد بارونی میاد کتابخونه و و و. وانمود می کنم که اصلا ناراحت نیستم ولی به درواقع به شدددت غصه دارم. از وقتی مدرسه ها باز شده یک بار هم اتاق کودک رو مرتب نکردم. همه چیز دست نخورده ست. ناامید مطلق می شینم رو صندلی م و به همکارم می گم: اشکال نداره، کلی کار واسه انجام دادن دارم که یکهو سبای قشنگم با اون خنده ی شیرین و ریزریزکی همیشگی ش همراه سپهر تو آستانه ی در حیاط ظاهر می شن و بدو بدو میان به سمتم. گل از گلم می شکفه. باورم نمی شه این بچه ها اینقد حالم رو خوب کنند. بعدش نوبت محمد راحمی می رسه. خیس آب سوار دوچرخه میاد تو و بعد پردیس و پانیذ و عسل و ریحانه و مهدی و مبینا و کیمیا و کیانا. بچه ها ازتون ممنونم. از این به بعد روی شما یه حساب دیگه باز می کنم. حالا که اومدن به کتابخونه رو به زیر پتو موندن تو این هوای نم دار پاییزی ترجیح دادید، مطمئنم کتاب خوندن یکی از لذت های بی جایگزین برای شماست.



قصه ی پسرکی رو باهم خوندیم که واسه ننوشتن مشق هاش هزااارویک دلیل عجیب و غریب میاره. 



بچه های کتابخونه با پسرک قصه آشنایی داشتند. قبلا یه قصه ی دیگه از بهانه های جورواجورش واسه دیررسیدن به مدرسه رو باهم خونده بودیم.



جز این کتاب یکی دیگه از قصه های کلیله و دمنه رو هم خوندیم و بچه ها از روی قصه یه نمایش دیدنی اجرا کردند.



امروز مثل پنج شنبه های گذشته با بچه های زیر 7 سال کتابخونه هم دور هم جمع شدیم و قصه خوندیم. یه چیستان بازی هم راه انداختیم.



راستی امروز ساعت 12 کلاس نقاشی مون هم به راه بود.


باورتون می‌شه؟

تو فصل تابستون بچه‌ها تقریبا تمام کتاب‌های اندک بخش کودک‌مون رو خوندن. تا چند وقت دیگه هیچ کتابی نمی‌مونه که بچه‌ها نخونده باشند. غصه‌م می‌گیره که بچه‌ها کتاب می‌خوان و نیست.

می‌رم تو کتاب‌فروشی فرازمند. اصلاح می‌کنم. می‌رم تو کتاب‌فروشی شازده‌کوچولو، واحد کودک و نوجوان کتاب‌فروشی فرازمند. به خانم فروشنده می‌گم: منو یادتونه. تابستون اومدم. گفتم کتابخونه‌مون تازه‌تاسیسه، گفتم کتاب نداریم؛ همچنان کتاب نداریم. 

منو یادشه. با اون لبخند همیشگی پنهان‌شده پشت ظاهر جدی‌ش بهم می‌گه برم تو قفسه‌ها و هر کتابی رو که برای بچه‌های کتابخونه می‌خوام، بردارم. 

باورم نمی‌شه. غافلگیر شدم. از این همه بزرگی یکهو احساس خجالت می‌کنم. باید کتابدار خوشبختی باشی که لای قفسه‌ها بگردی و هر چی دوست داری واسه مراجعانت برداری.

خانم «رحیمی» عزیز، من و بچه‌های کتابخونه هیچوقت این همه خوبی رو فراموش نمی‌کنیم. هیچوقت این حال خوبی که به ما هدیه کردین رو فراموش نمی‌کنیم.


کتابدار خوش‌اشتهایی که باشی نتیجه‌ش می‌شه این. کلی از «کتاب‌های نردبان» رو برای بچه‌ها برداشتم. 



این تمام خوشبختی امروز نبود؛ خیره شدم به لیوان چایی‌م که بخاری ازش بلند نمی‌شه که یکهو آقای پیک موتوری میاد تو. با یه عااالمه کتاب. هدیه‌ی «انتشارات سُمام». باورتون می‌شه این همه آدم خوب تو این شهر باشه که کتاب خوندن آدم‌ها براشون مهمه؟ ممنونم خانم «رئیسی» عزیز.


دوره پاییز آموزش قرآن

عزیزانی که مایل هستند تو دوره ی پاییز آموزش قرآن کتابخونه ما زیرنظر خانم حسینی شرکت کنند، برنامه ی کلاس ها از این قراره:

  • شنبه ها ساعت 5 تا 6 غروب ویژه ی بزرگسالان (خانم ها)
  • یکشنبه ها ساعت 4 تا 5 بعدازظهر ویژه ی خردسالان (پایین 7 سال)
  • یکشنبه ها ساعت 5 تا 6 غروب ویژه ی کودکان (بالای 7 سال)
راستی، یه سری از بچه های کلاس قرآن کتابخونه مون تونستند تو مسابقات قرآنی رتبه بیارند. 




بوی ماه مهر

واسه ما کتابدارهای کتابخونه های عمومی، مهر بوی مدرسه نمی ده. بوی صورت های از بدو بدو گل انداخته ی بچه مدرسه ای ها و کیف و کفش نو نمی ده. مدرسه ها که باز می شه اتفاقا بچه مدرسه ای ها کمتر میان کتابخونه. [این تراژدی سیستم آموزشی کشور ماست.] واسه ما کتابدارهای کتابخونه های عمومی، مهر بوی کنکور می ده. بوی تست و قلم چی و گاج. بوی خانم حجابت رو رعایت کن و آقا تو سالن مطالعه قدم نزن. بوی فلانی باز پشت کنکور مونده و خوش به حال بساری قبول شد و رفت. بوی شیرینی و دیدارها رو تازه کردن. اینا رو گفتم که بگم وقتی تو کتابخونه نشستی و بچه ها با شیرینی میان تو، حالت خوب می شه. خوشحال می شی که هنوز تو رو با تمام بداخلاقی هات و بکن نکن هایی که ناگزیر بودی بهشون دیکته کنی، یادشونه. افسانه ی همیشه خندان و خوش اخلاقم ازت ممنونم. تو افتخار همه ی زن ها هستی. همین طور پرتلاش و باانگیزه برو جلو. «افسانه عسکرخواه» اولین زن گیلانی پذیرفته شده تو مقطع کارشناسی ارشد رشته ی اتاق عمل دستگاه علوم پزشکی ایرانه. اون هم با رتبه ی 11. باید فکرش رو می کردم که صبح های زود وقتی از شب کاری یک راست میومدی کتابخونه واسه درس خوندن، حتما قراره اتفاق خوبی بیفته. زندگی ت پر از اتفاق های خوب. 


آی قصه قصه قصه (30 شهریور 96)

آخرین پنج شنبه ی کاری تابستون هم گذشت. یه روز شلوغ پلوغ پر از خنده. چند دقیقه مونده به شروع قصه خوانی، کتابی که قراره داستان رو از روش بخونی دقیقا از جلوی دستت غیب می شه و تو می مونی و یه عالمه بچه و حافظه ی غیرقابل اطمینانت برای از حفظ قصه رو تعریف کردن. بچه ها دیالوگ ها رو قراموش می کنند. همه می افتن رو دور خنده، وسط نمایش حرف می زنند، حتی تو یکی دو صحنه دعوا هم می گیرند و وسط نمایش هزار بار صدات می زنند. اصلا این ایده ی استفاده از 9 تا پسر وروجک حرف گوش نکن مال کی بود؟ 


29 شهریور 96

فردا، ساعت 11 صبح، تو برنامه ی قصه خوانی روزهای پنج شنبه مون یکی دیگه از افسانه های قدیمی ایران رو همراه با نمایش می خونیم. داستان «دختر نارنج و ترنج». بازنویسی داستان کار آقای «ناصر یوسفی» و تصویرگری اثر هم کاری ست موندگار از سرکار خانم «هدا حدادی». انتشارات «پیدایش» این کتاب رو از سری «افسانه های کهن برای کودکان خردسال» منتشر کرده.

چیزی که تو این افسانه توجه آدم رو به خودش جلب می کنه اینه که این داستان در کنار پایان خوشش که وجه مشخصه و مشترک همه ی قصه های قدیمی ایرانیه، به بچه ها یاد می ده که آدم ها در کنار آب و نان به چیز مهم دیگه ای هم واسه ادامه ی زندگی نیاز دارند. مهر و محبت.



بچه ها دارن آماده می شن واسه نمایش روز پنج شنبه. امروز تمام تحقیقات علمی مبنی بر پر حرف بودن خانم ها رو بردند زیر سوال. اونقد حرف زدن و اونقد خندیدن که بعید می دونم کار رو به نتیجه برسونند. 



دارن واسه نقش هاشون ماسک درست می کنن. باید نتیجه ی کارشون رو می دیدین. 



امیرمحمد رو دوست دارم. آرامش و شیطنت توامانه. کلی وقت گذشته و یه کتابخونه رنگی رنگی کشیده.


بچه ها بو می کشند؟

چند ساعتی از پایان کارت گذشته و تو همچنان مشغول آمارهای پایان ماهی. سرت پایینه و سگرمه هات تو همه. در باز می شه. دو تا از بچه های کتابخونه میان تو. میان به سمتت. یه گل سرخ تو دست شونه. می گیرن طرفت. مال توئه. همراه با یه نقاشی قشنگ. به خودت می گی: بچه ها بو می کشند؟ از کجا می دونن تو چه بزنگاهی حالت رو خوب کنند؟


دوره پاییز آموزش نقاشی

خب، کلاس های تابستونی کتابخونه ما هم به آخرش رسید. از اونجایی که خیلی از بچه ها همچنان مشتاق به ادامه دادن کلاس ها هستند ما تصمیم گرفتیم واسه پاییز هم کلاس ها رو برگزار کنیم.

در مورد کلاس نقاشی برنامه ریزی کردیم. قرار شده تو فصل پاییز هفته ای یک بار کلاس برگزار بشه. دوشنبه ها ساعت 4ونیم تا 5ونیم. این کلاس مخصوص فنچ های کوچولوی کتابخونه ست که یا مدرسه نمی رند و یا شیفت ثابت صبح هستند. در مورد نوجوانان هم مثل سابق کلاس شون تو بخش فعالیت های جنبی برگزار می شه. پنج شنبه ها ساعت 11 صبح.


شنبه ها با کتاب (25 شهریور 96)


شنبه ی هفته ی دیگه اول مهره. مدرسه ها که باز بشه عملا خیلی از بچه ها نمی تونن غروب کتابخونه باشند. جز یکی دو نفر که شیفت ثابت صبح هستند قریب به اتفاق بچه ها شیفت در گردشند و این کار رو برای ما سخت می کنه. ولی، با تمام این حرف ها، حتی اگه یک نفر از بچه ها هم واسه قصه خوانی بیاد، براش کتاب می خونم. حتی اگه یک نفر بیاد.

راستی، امروز یکی از قصه های «کلیله و دمنه» رو هم با هم خوندیم. همچنان به خوندن متون کهن ادامه می دیم.


23 شهریور 96

قراره شنبه، 25 شهریور، کتاب «قلب و بطری» رو بخونیم. کتابی بسیار تاثیرگذار هم برای بچه ها و هم برای بزرگ ترها. دخترک قصه مثل هر بچه ی دیگه ای لبریز از زندگی و شگفتی هاشه. لبریز از شادی برای کشف چیزهای تازه؛ تا اینکه یک روز متوجه می شه پدرش دیگه نیست و اونقد بار جای خالی پدرش روی قلبش سنگینی می کنه که تصمیم می گیره قلبش رو در بیاره و بذارتش تو بطری. دختر قصه ی ما دیگه هیچی براش جالب نیست. نه ستاره ها، نه دریاها. سال ها می گذره تا اینکه یه روز دختر بچه ای رو می بینه که نسبت به شگفتی های عالم کنجکاوه. هم چیز براش جالبه. ستاره ها، دریاها. واسه اینکه جواب سوالات دختر رو بده مجبور می شه ...

تصویرگر - نویسنده ی کتاب «الیور جفرز»ه. جفرز به خاطر تصویرگری هاش و کتاب هاش بارها جوایز متعددی رو نصیب خودش کرده.

این کتاب رو  با هم می خونیم تا یاد بگیریم قرار نیست بعد از هر خراشی که رو قلب مون افتاد درش بیاریم و بذاریمش به خیال خودمون یه جای امن. این کتاب رو با هم می خونیم تا یاد بگیریم ما ناگزیریم هر جای خالی ای رو پر کنیم.

ساعت 4 و نیم منتظرتون هستیم.



پی نوشت: بچه هایی که دوست دارند تو نمایش روز پنج شنبه مشارکت داشته باشند، شنبه واسه تعیین نقش ها کتابخونه باشند. بازم یکی دیگه از افسانه های ایران رو برای کوچولوترها به نمایش درمیاریم. قراره این سری فقط و فقط از پسرها واسه اجرا استفاده کنیم.