با بچهها نشستم تو اتاق کودک و مشغول بازیهای جدید «باز باران»ی هستم و هی کارت میکشم و هی بچهها رو سر ذوق میارم و هی بچهها داد میکشن که یکهو همکارم صدام میکنه که آقای مدیر اومده. ناباورانه میپرسم: مدیر؟ کدوم مدیر؟!!! کفشهام رو پوشیده نپوشیده از اتاق میزنم بیرون.
تو تمام مدتی که با آقای دکتر نوری مدیرکل کتابخانههای عمومی استان گیلان پلهها و اتاقها رو بالا پایین میکنم حواسم به بچههاست. تمام مدتی که آقای دکتر راجع به کتابخونه ازم سوال میپرسند من به شلوغپلوغی اتاق کودک، این همه بچهای که نمیدونم یهویی از کجا پیداشون شده، تکوتوک صدای گریهای که به گوش میرسه، کفشای پخشوپلای جلوی در، مامانای بچه به بغل تکیهداده گَل دیوارِ راهپله، چترای خیس غشکردهی جلوی در ورودی، اعتراض بچههای کنکوری و البته تصویری که تو این بلبشو و بهمریختگی از کتابخونه ما تو ذهن مدیرکل کتابخانههای عمومی استان گیلان نقش بسته، فکر میکنم.
امیدوارم به بچهها خوش گذشته باشه. اونقد عکسهاشون قشنگه که نمیتونم از بین این همه قشنگی فقط چندتا رو انتخاب کنم.
اخم
لبخند
کیف
ذوق
انتظار
نگاه
آناتا بچه
فامیل شوهر
ایضا فامیل شوهر
ایشون هم خانم مقدم مربی خوشذوق نقاشی کتابخونهمون و جوجههاش.
مارال خانم گلگلاب و نقاشیِ قشنگی که امروز ازش هدیه گرفتم.
و اینم هدیهی مبینا به خانم کتابدار.