چنین خوب چرایی؟!
- دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۱۴ ق.ظ
- ۰ نظر
به اواخر سال که میرسیم، همینکه آفتاب بزنه و باریکه نوری از تو آسمان سرک بشه توی خونه و شروع کنه به رقصیدن لای نقشونگار فرشها، دستبهکار میشم واسه خونهتکونی. به عادت هر سال اول از کتابخونهمون شروع میکنم. گردگیری کتابها یه بهانهست واسه مزهمزهکردن دوبارهی خطها و بندهایی که یه وقتی دوستشون داشتم. گردگیری کتابها یه بهانهست واسه پرتشدن تو خاطرهی آدمهایی که حتی به اندازهی یه امضا تو صفحهعنوان یه کتاب تو زندگیم رد گذاشتند و رفتند.
هرسال موقع خونهتکونی یه تعداد کتاب از قفسهها بیرون میکشم که دیگه دوست ندارم تو کتابخونهمون باشند. کتابی که هدیهای بوده از طرف کسی که حالا دیگه نیست، کتابی که تحتتاثیر تبلیغات راهش رو باز کرده به خونهمون و و و.
هر سال همهی این کتابها رو، حتی اگه به اندازهی انگشتهای یک دست باشه، جمع میکنم و میسپرم به یه کتابخونه عمومی.
امسال کتابخونه ما بیشتر از هر جای دیگهای به این هدیه نیاز داره، چرا که ما روزانه تعداد زیادی از مراجعانمون رو که تشنهی خوندنند دستِ خالی راهی میکنیم خونههاشون. قفسههای کتابخانه ما خالیه. کتاب نیست. آدمِ مشتاقِ خوندن هست اما کتاب نیست.
ما تو کتابخانه عمومی میرزاکوچکجنگلی رشت، منتظر هدیههای شما هستیم؛ حتی اگر این هدیه یک کتاب باشه، فقط یک کتاب.
اینم سهم خانم «سحر عابد» برای کتابخونه ما. سحر عزیزم به خاطر این همه مهربونی ازت ممنونم.
با اهدای حتی یک کتاب، ما را در ترویج کتابخوانی یاری کنید.
پستچی که وارد میشه از بستهی کوچیکی که به بغلشه میفهمم کتابخونه یه دوست تازه پیدا کرده. آقای «علی صدیقیانپور» کتابهایی به کتابخونه اهدا کردند که هنوز خط تای عطف ندارند بس که تازهاند.
آدمهایی که از شهرهای مختلف کتاب به کتابخونهمون هدیه میکنند، آدمهای بزرگی هستند. فکرش رو بکنید. کتابها رو با هزینهی خودشون پست میکنند به یه کتابخونهی عمومی تو یه شهر دور، تا یه غریبه تو گشتوگذارش لابهلای قفسههای کتاب دست بکشه رو کتاب اهدایی و برش داره و بخوندش و ازش لذت ببره، ازش یه چیز تازه یاد بگیره.
من شک ندارم که ایندست دغدغهمندیها منشاش فقط و فقط یه روح بزرگه.
نمیشناسمش. فقط میدونم اسم کوچیکش میتراست. تو یه گروه تلگرامی که اعضاش نویسندگان، مترجمان و دستاندرکاران کتاب کودک هستند، باهاش آشنا شدم. آشنا که نه، آخه چیز زیادی ازش نمیدونم. فقط میدونم توی عکسهای پروفایلش همیشه یه لبخند قشنگ و دلچسب رو لبهاشه. حالا یه جعبه پر از کتاب از طرف میترا هدیه شده به کتابخونهمون. حالا یه لبخند قشنگ و دلچسب میشینه رو لبهای بچههای کتابخونهمون. حالا آشنای همیم.
شما فکر نمیکنید با وجود آدمهایی مثل میترا دنیا هنوز جای خوبی واسه زندگی کردنه؟
میترای عزیز، واسه این کار بزرگت، جز تشکر کار دیگهای بلد نیستم؛ پس هزااار هزااار بار ازت ممنونم.
تو فصل تابستون بچهها تقریبا تمام کتابهای اندک بخش کودکمون رو خوندن. تا چند وقت دیگه هیچ کتابی نمیمونه که بچهها نخونده باشند. غصهم میگیره که بچهها کتاب میخوان و نیست.
میرم تو کتابفروشی فرازمند. اصلاح میکنم. میرم تو کتابفروشی شازدهکوچولو، واحد کودک و نوجوان کتابفروشی فرازمند. به خانم فروشنده میگم: منو یادتونه. تابستون اومدم. گفتم کتابخونهمون تازهتاسیسه، گفتم کتاب نداریم؛ همچنان کتاب نداریم.
منو یادشه. با اون لبخند همیشگی پنهانشده پشت ظاهر جدیش بهم میگه برم تو قفسهها و هر کتابی رو که برای بچههای کتابخونه میخوام، بردارم.
باورم نمیشه. غافلگیر شدم. از این همه بزرگی یکهو احساس خجالت میکنم. باید کتابدار خوشبختی باشی که لای قفسهها بگردی و هر چی دوست داری واسه مراجعانت برداری.
خانم «رحیمی» عزیز، من و بچههای کتابخونه هیچوقت این همه خوبی رو فراموش نمیکنیم. هیچوقت این حال خوبی که به ما هدیه کردین رو فراموش نمیکنیم.
کتابدار خوشاشتهایی که باشی نتیجهش میشه این. کلی از «کتابهای نردبان» رو برای بچهها برداشتم.
این تمام خوشبختی امروز نبود؛ خیره شدم به لیوان چاییم که بخاری ازش بلند نمیشه که یکهو آقای پیک موتوری میاد تو. با یه عااالمه کتاب. هدیهی «انتشارات سُمام». باورتون میشه این همه آدم خوب تو این شهر باشه که کتاب خوندن آدمها براشون مهمه؟ ممنونم خانم «رئیسی» عزیز.