در راه تابستان
- پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۳۹ ق.ظ
- ۰ نظر
صدای خندهها و جیغودادشون از دور میاد. تو راه برگشت از مدرسهاند. ساختمون کتابخونه وسوسهشون میکنه. میان تو. خیلیهاشون عضو کتابخونه نیستند. اونی که کارت عضویت داره رو میفرستند جلو. اونایی که کارت عضویت ندارند بلاتکلیف تو اومدن یا بیرون موندنند. مشکوک نگاهم میکنند. انگار منتظرند که بهشون بگم بدون کارت عضویت هرگز. همه رو دعوت میکنم تو مخزن. مطمئنم ظرف چند ثانیه کتابها زیرورو میشند. کمکم شجاع میشند و اعتراف میکنند که عضو کتابخونه نیستند. یکیشون کودتای ۲۸ مرداد دستشه!!! یکیشون ساندویچش رو از ترس گیرهای مامانش تندتند پشت قفسهها گاز میزنه. آبسردکن هم که یه جسم فضاییه که همه بهصف منتظرند امتحانش کنند. همه موقع خداحافظی قول میدند که فردا عضو کتابخونه بشند، که فردا کتاب امانت ببرند، که فردا کتاب بخونند. این تصویر هر روزهی کتابخونه ما بین ساعتهای ۱۲ تا ۱ونیم و ۵ تا ۶ونیمه. ساعتهای تعطیلی مدرسهها.
عاشق تعطیلشدن مدرسههام.
عالی نیستند؟ ❤️
روی مانیتور چی میبینند که براشون جالبه؟!!
چند ساعتی از پایان کارت گذشته و تو همچنان مشغول آمارهای پایان ماهی. سرت پایینه و سگرمه هات تو همه. در باز می شه. دو تا از بچه های کتابخونه میان تو. میان به سمتت. یه گل سرخ تو دست شونه. می گیرن طرفت. مال توئه. همراه با یه نقاشی قشنگ. به خودت می گی: بچه ها بو می کشند؟ از کجا می دونن تو چه بزنگاهی حالت رو خوب کنند؟
یکی از غصه های من اینه که چندوقت دیگه که تابستون تموم بشه بچه ها دیگه کمتر میان کتابخونه. خیلی از مادر پدرها فقط به خاطر اینکه فکر می کنند درس خوندن با کتاب غیردرسی خوندن منافات داره نمی ذارن بچه ها بیان کتابخونه. (کاش یه ذره به درست بودن این استدلال شون شک کنند.) امروز که این عکس رو ازشون می گرفتم به این فکر می کردم که مدرسه ها که باز بشه، صبح ها، اتاق کودک کتابخونه ما خلوت و آرومه. به این فکر می کردم که چقققد دلم براشون تنگ می شه؛ واسه خندیدن شون، دعواگرفتن شون، چغلی کردن شون، روزی هزاااربار منو صداکردن شون، حتی واسه دمپایی های جفت نشده ی پخش و پلاشون جلوی در اتاق کودک هم دلم تنگ می شه.