وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

اینجا وبلاگ کتابخانه‌ عمومی میرزاکوچک‌جنگلی، وابسته به نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور است. آدرس: رشت، میدان رازی (انتظام)، به سمت جاده جیرده (بلوار شیون فومنی)، بعد از عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی، نرسیده به معلولین، جنب زمین فوتبال.
تلفن: 33501633

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نوشت» ثبت شده است

در راه تابستان


داریم آماده می‌شیم واسه یه تابستون شلوغ. موکت اتاق کودک رو تمیز کردیم و کلی صندلی رنگی‌رنگی تازه به اتاق‌مون اضافه شده. امیدوارم کلی کتاب تازه هم از راه برسه. 




پی‌نوشت: کلاس کاردستی هم به کلاس‌های تابستونی ما اضافه شده. این کلاس ویژه‌ی کودکان و نوجوانانه.

یه روز قشنگ آفتابی

اردیبهشت باشه و آفتاب دلبری بکنه و بچه‌ها جمع شده باشند تو اتاق کودک و تو کلی کار سرت ریخته باشه و دلت نیاد که واسه‌شون کتاب نخونی. میزها رو چیدیم تو حیاط و نتیجه‌ش شد یه روز قشنگ آفتابی با مزه‌ی کتاب و رنگ. 





اینم هدیه‌ی روز معلم من. به نظرم باید خوشحال باشم که بچه‌ها فکر می‌کنند من معلم‌شون هستم.

عالی نیستند؟!!!

صدای خنده‌ها و جیغ‌ودادشون از دور میاد. تو راه برگشت از مدرسه‌اند. ساختمون کتابخونه وسوسه‌شون می‌کنه. میان تو. خیلی‌هاشون عضو کتابخونه نیستند. اونی که کارت عضویت داره رو می‌فرستند جلو. اونایی که کارت عضویت ندارند بلاتکلیف تو اومدن یا بیرون موندنند. مشکوک نگاهم می‌کنند. انگار منتظرند که بهشون بگم بدون کارت عضویت هرگز. همه رو دعوت می‌کنم تو مخزن. مطمئنم ظرف چند ثانیه کتاب‌ها زیرورو می‌شند. کم‌کم شجاع می‌شند و اعتراف می‌کنند که عضو کتابخونه نیستند. یکی‌شون کودتای ۲۸ مرداد دستشه!!! یکی‌شون ساندویچش رو از ترس گیرهای مامانش تندتند پشت قفسه‌ها گاز می‌زنه. آب‌سردکن هم که یه جسم فضاییه که همه به‌صف منتظرند امتحانش کنند. همه موقع خداحافظی قول می‌دند که فردا عضو کتابخونه بشند، که فردا کتاب امانت ببرند، که فردا کتاب بخونند. این تصویر هر روزه‌ی کتابخونه‌ ما بین ساعت‌های ۱۲ تا ۱ونیم و ۵ تا ۶ونیمه. ساعت‌های تعطیلی مدرسه‌ها.

عاشق تعطیل‌شدن مدرسه‌هام.


عالی نیستند؟ ❤️ 

روی مانیتور چی می‌بینند که براشون جالبه؟!!

بچه ها بو می کشند؟

چند ساعتی از پایان کارت گذشته و تو همچنان مشغول آمارهای پایان ماهی. سرت پایینه و سگرمه هات تو همه. در باز می شه. دو تا از بچه های کتابخونه میان تو. میان به سمتت. یه گل سرخ تو دست شونه. می گیرن طرفت. مال توئه. همراه با یه نقاشی قشنگ. به خودت می گی: بچه ها بو می کشند؟ از کجا می دونن تو چه بزنگاهی حالت رو خوب کنند؟


این وروجک های نازنین


یکی از غصه های من اینه که چندوقت دیگه که تابستون تموم بشه بچه ها دیگه کمتر میان کتابخونه. خیلی از مادر پدرها فقط به خاطر اینکه فکر می کنند درس خوندن با کتاب غیردرسی خوندن منافات داره نمی ذارن بچه ها بیان کتابخونه. (کاش یه ذره به درست بودن این استدلال شون شک کنند.) امروز که این عکس رو ازشون می گرفتم به این فکر می کردم که مدرسه ها که باز بشه، صبح ها، اتاق کودک کتابخونه ما خلوت و آرومه. به این فکر می کردم که چقققد دلم براشون تنگ می شه؛ واسه خندیدن شون، دعواگرفتن شون، چغلی کردن شون، روزی هزاااربار منو صداکردن شون، حتی واسه دمپایی های جفت نشده ی پخش و پلاشون جلوی در اتاق کودک هم دلم تنگ می شه.