باورتون میشه؟
- سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۱ ق.ظ
- ۰ نظر
تو فصل تابستون بچهها تقریبا تمام کتابهای اندک بخش کودکمون رو خوندن. تا چند وقت دیگه هیچ کتابی نمیمونه که بچهها نخونده باشند. غصهم میگیره که بچهها کتاب میخوان و نیست.
میرم تو کتابفروشی فرازمند. اصلاح میکنم. میرم تو کتابفروشی شازدهکوچولو، واحد کودک و نوجوان کتابفروشی فرازمند. به خانم فروشنده میگم: منو یادتونه. تابستون اومدم. گفتم کتابخونهمون تازهتاسیسه، گفتم کتاب نداریم؛ همچنان کتاب نداریم.
منو یادشه. با اون لبخند همیشگی پنهانشده پشت ظاهر جدیش بهم میگه برم تو قفسهها و هر کتابی رو که برای بچههای کتابخونه میخوام، بردارم.
باورم نمیشه. غافلگیر شدم. از این همه بزرگی یکهو احساس خجالت میکنم. باید کتابدار خوشبختی باشی که لای قفسهها بگردی و هر چی دوست داری واسه مراجعانت برداری.
خانم «رحیمی» عزیز، من و بچههای کتابخونه هیچوقت این همه خوبی رو فراموش نمیکنیم. هیچوقت این حال خوبی که به ما هدیه کردین رو فراموش نمیکنیم.
کتابدار خوشاشتهایی که باشی نتیجهش میشه این. کلی از «کتابهای نردبان» رو برای بچهها برداشتم.
این تمام خوشبختی امروز نبود؛ خیره شدم به لیوان چاییم که بخاری ازش بلند نمیشه که یکهو آقای پیک موتوری میاد تو. با یه عااالمه کتاب. هدیهی «انتشارات سُمام». باورتون میشه این همه آدم خوب تو این شهر باشه که کتاب خوندن آدمها براشون مهمه؟ ممنونم خانم «رئیسی» عزیز.