وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

اینجا وبلاگ کتابخانه‌ عمومی میرزاکوچک‌جنگلی، وابسته به نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور است. آدرس: رشت، میدان رازی (انتظام)، به سمت جاده جیرده (بلوار شیون فومنی)، بعد از عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی، نرسیده به معلولین، جنب زمین فوتبال.
تلفن: 33501633

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی کتاب» ثبت شده است

پنج‌شنبه‌های کتابخانه ما ( ۳ اسفند 96)

پنج‌شنبه‌‌ها با کتاب (قصه‌خوانی برای بچه‌های بالای ۷ سال) 


آی قصه‌قصه‌قصه (قصه‌خوانی برای بچه‌های پایین ۷ سال) 



اشکِ چشاش تو عکس معلوم نیست. گریه کرده که نره خونه. چقدر خوبه که بچه‌ها کتابخونه رو دوست دارند.


کتابی که برای بچه‌های بزرگ‌تر خوندم.


کتابی بی‌نظیر که آدم رو شگفت‌زده می‌کنه. ظاهر «اوگی» معمولی نیست اما کارهایی که انجام می‌ده و البته احساساتش مثل همه‌ی آدم‌هاست. بچه‌ها به ظاهر غیرعادی اوگی می‌خندند ولی اوگی به ما یاد می‌ده که هر آدمی شگفت‌انگیز و منحصربه‌فرده. اوگی به ما یاد می‌ده زمین برای همه‌جور آدمی جا داره. اوگی به ما یاد می‌ده درسته که نمی‌تونه قیافه‌ش رو عوض کنه ولی آدم‌ها می‌تونند «نگاه»شون رو عوض کنند.


کتابی که برای کوچولوترها خوندم.


کتاب با زبانی شیرین و تصاویری گیرا به بچه‌ها یاد می‌ده که موقع لباس‌پوشیدن، مسواک‌زدن، غذاخوردن، خوابیدن و و و لجبازی رو کنار بذارند.

پنج‌شنبه‌های کتابخانه ما ( 19 بهمن 96)

کتابی که برای بچه‌های بزرگ‌تر خوندم.

دریافت‌کننده‌ی درجه‌ی خوب فهرست «لاک‌پشت پرنده» 


پنج‌شنبه‌‌ها با کتاب (قصه‌خوانی برای بچه‌های بالای ۷ سال) 


سبا، ملکه‌ی کتابخونه‌مون


و شنگالی که کیانا برامون کشیده. «شنگال» یکی از شخصیت‌های داستانی موردعلاقه‌ی منه.


کتابی که برای بچه‌های کوچولوتر خوندم.

دریافت‌کننده‌ی درجه‌ی عالی فهرست «لاک‌پشت پرنده» و نامزد دریافت نشان طلایی یا نقره‌ای امسال


آی قصه قصه قصه (قصه‌خوانی برای بچه‌های پایین ۷ سال) 


عاشششق این عکسم. قشنگ‌ترین بهم‌ریختگی دنیاست.

پنج‌شنبه‌های کتابخانه ما (7 دی 96)

‌‌پنج‌شنبه‌ها با کتاب (قصه‌خوانی برای بچه‌های بالای ۷ سال) 


«رامون» عاشق نقاشی کشیدنه. همیشه و همه‌جا و از همه چیز نقاشی می‌کشه. یه روز برادر بزرگ‌ترش نقاشی‌ش رو مسخره می‌کنه. رامون دلسرد می‌شه و نقاشی‌کشیدن رو کنار می‌ذاره؛ اما هنوز کسی هست که نقاشی‌هاش رو دوست داره ... 


امروز کلی باهم حرف زدیم. راجع‌به آدم‌هایی که با حرفاشون، با برخوردهاشون و با مسخره‌کردن‌هاشون باعث می‌شند ما انگیزه‌ی لازم رو برای انجام کارهایی که دوست داریم، از دست بدیم. 

امروز بچه‌ها تجربه‌هاشون رو در این‌باره باهم به اشتراک گذاشتند. امروز بچه‌ها از برخوردهای دلسردکننده‌ی پدرمادرها، خواهربرادرها، معلم‌ها و دوستان‌شون گفتند.


آخر کار هم تصمیم گرفتیم از روش رامون یعنی روش «یک جورهایی مثل ...» استفاده کنیم و نقاشی بکشیم یا بنویسیم. با این روش بچه‌ها اجازه دادند خط‌ها و کلمه‌ها بدون نگرانی از ذهن‌شون آزاد بشه و بپره رو کاغذ. بچه‌ها با این روش «حس‌»ها رو نقاشی کردند. ناراحتی، درگیری، حتی بوی نون تازه و و و.


مدادرنگی‌ها رو می‌بینید اون وسط

احسان مهربان و قشنگم جلسه‌ی قبل متوجه شد مدادرنگی‌های کتابخونه همه کوچولو شدند، این دفعه مدادرنگی‌هاش رو با خودش آورد و به کتابخونه هدیه کرد.


اینم یه هدیه‌ی دیگه از طرف احسان.

پرچم ایران که با سفال درست کرده.


آی قصه قصه قصه

 (قصه‌خوانی برای بچه‌های زیر ۷ سال) 


یه قصه‌ی قدیمی منظوم که با زبانی ساده و تصاویری شاد مفاهیمی مثل «کار»، «تنبلی» و «همکاری» رو به بچه‌ها آموزش می‌ده و البته در کنارش بچه‌ها رو با فرایند تولید نان از کاشت گندم تا پای تنور آشنا می‌کنه. 


ما امروز به کمک کوچولوها یه نمایش هم از روی قصه بازی کردیم.


اینم منم.

پنج‌شنبه‌های کتابخانه ما ( 9 آذر 96)

دو هفته پیش تو نشست قصه‌خوانی‌مون میزبان دو تا از نویسنده‌های کشورمون بودیم. خانم «الهام مزارعی» و آقای «علی باباجانی».

این هفته برای بیشتر آشناشدن با آثار این دو عزیز، دو تا از کتاب‌هاشون رو برای بچه‌ها خوندم.


پنج‌شنبه‌ها با کتاب (قصه‌خوانی با بچه‌های بالای ۷ سال) 



مامان‌های کله‌دودکشی


بازی


آی قصه قصه قصه (قصه‌خوانی با بچه‌های پایین ۷ سال) 




چرا اینقدر خوبه این دختر؟!!! درست ۲میلیون بار صدام کرده. نقاشی‌ش از یه طرف پرنده‌ست و از یه طرف مار. تازه عطسه کرده و تمام تفش پخش‌وپلا شده رو اثر هنری‌ش. 


پنج شنبه های کتابخانه ما (27 مهر 96)

«سام» موش کتابخونه‌مون رو که یادتونه. اون توی یه سوراخ کوچولو توی دیوار پشت قفسه‌ی مرجع اتاق کودک‌ کتابخونه‌مون زندگی می‌کنه. شب‌ها که کتابخونه خلوته میاد بیرون از خونه‌ش و شروع می‌کنه به خوندن و نوشتن. یادتونه که بچه‌ها عاشق کتاب‌هاش شدند و خانم کتابدار سام رو دعوت کرد به کتابخونه؟ البته سام از ترس آدم‌ها دعوت‌شون رو نپذیرفت ولی این‌بار یکی از بچه‌ها ردپای سام رو تا زیر قفسه‌ی مرجع دنبال کرده...


پنج‌شنبه‌ها با کتاب (قصه‌خوانی با بچه‌های بالای ۷ سال) 


خیلی خوشحالم که امروز ساعت ۹ونیم صبح تعداد زیادی از بچه‌ها حتی با چشم‌های خواب‌آلود، کتابخونه اومدن رو به خوابیدن ترجیح دادند. نمی‌دونید وقتی از موش کتابخونه‌مون که پشت قفسه‌ی مرجع خونه کرده حرف می‌زدم و صدام رو بالا و پایین می‌کردم قیافه‌ی تک‌تک‌شون چه دیدنی بود.

کیف می‌کنم وقتی می‌بینم جادوی قصه وروجک‌ترین‌ها رو هم آروم می‌کنه.


«کلوین» یه ساره. اون با سه تا برادر و چهار تا خواهر و شصت‌ و هفت هزار و چهارصد و سی‌ و دو پسرعمو و دخترعمو و پسرعمه و دخترعمه و پسرخاله و دخترخاله و پسردایی و دختردایی زیر لبه‌ی بام انباری قدیمی به دنیا اومده. 

از اولش هم با بقیه‌ی سارها فرق داشته. وقتی یکی از سارها علف پیدا کرد یا یکی‌شون کِرم یا یکی‌شون گِل یا آب، کلوین یه کتاب پیدا کرد. وقتی هم که همه‌ی فک‌وفامیلاش مشغول یادگرفتن پرواز بودند کلوین تو کتابخونه بود...


آی قصه قصه قصه (قصه‌خوانی با بچه‌های زیر ۷ سال)


مامان‌ها، کودک درون و بازی 


اینم از پایان بهم‌ریخته‌ی امروز


و ریحانه و مارال عزیزم که همه‌ی کتاب‌ها و اسباب‌بازی‌های بهم‌ریخته با دست‌های کوچولوشون سروسامون پیدا کرد. 

پنج شنبه های کتابخانه ما (13 مهر 96)

به خاطر بازشدن مدرسه ها قرار گذاشتیم برنامه ی قصه خوانی بچه های بالای 7 سال رو بذاریم روزهای پنج شنبه یک هفته در میان ساعت 9ونیم صبح. هوای سرد و بارونیه. می دونم که وول خوردن زیر پتوی گرم و نرم و گوش دادن به صدای بارون و گفتن اینکه فقط یه ذره دیگه می خوابم خیلی دلچسبه؛ ولی با یه قصه ی دلچسب منتظر بچه ها هستم.

ساعت از 9ونیم گذشته. هیچ کدوم از بچه ها نیومدند. ناامید یه دور تو اتاق کودک می زنم. شروع می کنم به توجیه کردن. موقع مدرسه هاست، کی از خواب صبح روز تعطیلش می زنه، کی تو این هوای سرد بارونی میاد کتابخونه و و و. وانمود می کنم که اصلا ناراحت نیستم ولی به درواقع به شدددت غصه دارم. از وقتی مدرسه ها باز شده یک بار هم اتاق کودک رو مرتب نکردم. همه چیز دست نخورده ست. ناامید مطلق می شینم رو صندلی م و به همکارم می گم: اشکال نداره، کلی کار واسه انجام دادن دارم که یکهو سبای قشنگم با اون خنده ی شیرین و ریزریزکی همیشگی ش همراه سپهر تو آستانه ی در حیاط ظاهر می شن و بدو بدو میان به سمتم. گل از گلم می شکفه. باورم نمی شه این بچه ها اینقد حالم رو خوب کنند. بعدش نوبت محمد راحمی می رسه. خیس آب سوار دوچرخه میاد تو و بعد پردیس و پانیذ و عسل و ریحانه و مهدی و مبینا و کیمیا و کیانا. بچه ها ازتون ممنونم. از این به بعد روی شما یه حساب دیگه باز می کنم. حالا که اومدن به کتابخونه رو به زیر پتو موندن تو این هوای نم دار پاییزی ترجیح دادید، مطمئنم کتاب خوندن یکی از لذت های بی جایگزین برای شماست.



قصه ی پسرکی رو باهم خوندیم که واسه ننوشتن مشق هاش هزااارویک دلیل عجیب و غریب میاره. 



بچه های کتابخونه با پسرک قصه آشنایی داشتند. قبلا یه قصه ی دیگه از بهانه های جورواجورش واسه دیررسیدن به مدرسه رو باهم خونده بودیم.



جز این کتاب یکی دیگه از قصه های کلیله و دمنه رو هم خوندیم و بچه ها از روی قصه یه نمایش دیدنی اجرا کردند.



امروز مثل پنج شنبه های گذشته با بچه های زیر 7 سال کتابخونه هم دور هم جمع شدیم و قصه خوندیم. یه چیستان بازی هم راه انداختیم.



راستی امروز ساعت 12 کلاس نقاشی مون هم به راه بود.


29 شهریور 96

فردا، ساعت 11 صبح، تو برنامه ی قصه خوانی روزهای پنج شنبه مون یکی دیگه از افسانه های قدیمی ایران رو همراه با نمایش می خونیم. داستان «دختر نارنج و ترنج». بازنویسی داستان کار آقای «ناصر یوسفی» و تصویرگری اثر هم کاری ست موندگار از سرکار خانم «هدا حدادی». انتشارات «پیدایش» این کتاب رو از سری «افسانه های کهن برای کودکان خردسال» منتشر کرده.

چیزی که تو این افسانه توجه آدم رو به خودش جلب می کنه اینه که این داستان در کنار پایان خوشش که وجه مشخصه و مشترک همه ی قصه های قدیمی ایرانیه، به بچه ها یاد می ده که آدم ها در کنار آب و نان به چیز مهم دیگه ای هم واسه ادامه ی زندگی نیاز دارند. مهر و محبت.



بچه ها دارن آماده می شن واسه نمایش روز پنج شنبه. امروز تمام تحقیقات علمی مبنی بر پر حرف بودن خانم ها رو بردند زیر سوال. اونقد حرف زدن و اونقد خندیدن که بعید می دونم کار رو به نتیجه برسونند. 



دارن واسه نقش هاشون ماسک درست می کنن. باید نتیجه ی کارشون رو می دیدین. 



امیرمحمد رو دوست دارم. آرامش و شیطنت توامانه. کلی وقت گذشته و یه کتابخونه رنگی رنگی کشیده.


شنبه ها با کتاب (25 شهریور 96)


شنبه ی هفته ی دیگه اول مهره. مدرسه ها که باز بشه عملا خیلی از بچه ها نمی تونن غروب کتابخونه باشند. جز یکی دو نفر که شیفت ثابت صبح هستند قریب به اتفاق بچه ها شیفت در گردشند و این کار رو برای ما سخت می کنه. ولی، با تمام این حرف ها، حتی اگه یک نفر از بچه ها هم واسه قصه خوانی بیاد، براش کتاب می خونم. حتی اگه یک نفر بیاد.

راستی، امروز یکی از قصه های «کلیله و دمنه» رو هم با هم خوندیم. همچنان به خوندن متون کهن ادامه می دیم.


23 شهریور 96

قراره شنبه، 25 شهریور، کتاب «قلب و بطری» رو بخونیم. کتابی بسیار تاثیرگذار هم برای بچه ها و هم برای بزرگ ترها. دخترک قصه مثل هر بچه ی دیگه ای لبریز از زندگی و شگفتی هاشه. لبریز از شادی برای کشف چیزهای تازه؛ تا اینکه یک روز متوجه می شه پدرش دیگه نیست و اونقد بار جای خالی پدرش روی قلبش سنگینی می کنه که تصمیم می گیره قلبش رو در بیاره و بذارتش تو بطری. دختر قصه ی ما دیگه هیچی براش جالب نیست. نه ستاره ها، نه دریاها. سال ها می گذره تا اینکه یه روز دختر بچه ای رو می بینه که نسبت به شگفتی های عالم کنجکاوه. هم چیز براش جالبه. ستاره ها، دریاها. واسه اینکه جواب سوالات دختر رو بده مجبور می شه ...

تصویرگر - نویسنده ی کتاب «الیور جفرز»ه. جفرز به خاطر تصویرگری هاش و کتاب هاش بارها جوایز متعددی رو نصیب خودش کرده.

این کتاب رو  با هم می خونیم تا یاد بگیریم قرار نیست بعد از هر خراشی که رو قلب مون افتاد درش بیاریم و بذاریمش به خیال خودمون یه جای امن. این کتاب رو با هم می خونیم تا یاد بگیریم ما ناگزیریم هر جای خالی ای رو پر کنیم.

ساعت 4 و نیم منتظرتون هستیم.



پی نوشت: بچه هایی که دوست دارند تو نمایش روز پنج شنبه مشارکت داشته باشند، شنبه واسه تعیین نقش ها کتابخونه باشند. بازم یکی دیگه از افسانه های ایران رو برای کوچولوترها به نمایش درمیاریم. قراره این سری فقط و فقط از پسرها واسه اجرا استفاده کنیم.

آی قصه قصه قصه (پنج شنبه 16 شهریور 96)


تو تمام جلسات قصه خوانی قبل از کتاب خوندن از تک تک بچه ها می پرسم: کی چی خونده؟ بچه های زیر 7 سال در مقایسه با بزرگ ترها بیشتر دوست دارند با آب و تاب و طول و تفصیل راجع به کتاباشون حرف بزنند. این کار هر دفعه کلی از زمان قصه خوانی رو می گرفت، پس تصمیم گرفتیم هر از گاهی 5 تا از بچه ها رو انتخاب کنیم تا برامون کتابایی که خوندن تعریف کنند.

امروز کیانا، امیرعلی، مهرسا، فاطمه و پانیذ کتاب هایی که خونده بودند به بقیه ی بچه ها معرفی کردند. سارینا هم یه شعر قشنگ برامون خوند.



بعدش هم یکی دیگه از کتابای انگشتی آقای «مصطفی رحماندوست» رو باهم خوندیم و آخرش هم یه نقاشی دسته جمعی خوشگل کشیدیم.



عاششقشم. مامانش می گه: پانیذ چرا دستی که کشیدی فقط 4 تا انگشت داره؟ می گه: آخه ما 4 نفریم. من و تو و بابا و خواهری.