وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

اینجا وبلاگ کتابخانه‌ عمومی میرزاکوچک‌جنگلی، وابسته به نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور است. آدرس: رشت، میدان رازی (انتظام)، به سمت جاده جیرده (بلوار شیون فومنی)، بعد از عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی، نرسیده به معلولین، جنب زمین فوتبال.
تلفن: 33501633

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه خوانی خردسالان» ثبت شده است

آی قصه قصه قصه (30 شهریور 96)

آخرین پنج شنبه ی کاری تابستون هم گذشت. یه روز شلوغ پلوغ پر از خنده. چند دقیقه مونده به شروع قصه خوانی، کتابی که قراره داستان رو از روش بخونی دقیقا از جلوی دستت غیب می شه و تو می مونی و یه عالمه بچه و حافظه ی غیرقابل اطمینانت برای از حفظ قصه رو تعریف کردن. بچه ها دیالوگ ها رو قراموش می کنند. همه می افتن رو دور خنده، وسط نمایش حرف می زنند، حتی تو یکی دو صحنه دعوا هم می گیرند و وسط نمایش هزار بار صدات می زنند. اصلا این ایده ی استفاده از 9 تا پسر وروجک حرف گوش نکن مال کی بود؟ 


آی قصه قصه قصه (پنج شنبه 16 شهریور 96)


تو تمام جلسات قصه خوانی قبل از کتاب خوندن از تک تک بچه ها می پرسم: کی چی خونده؟ بچه های زیر 7 سال در مقایسه با بزرگ ترها بیشتر دوست دارند با آب و تاب و طول و تفصیل راجع به کتاباشون حرف بزنند. این کار هر دفعه کلی از زمان قصه خوانی رو می گرفت، پس تصمیم گرفتیم هر از گاهی 5 تا از بچه ها رو انتخاب کنیم تا برامون کتابایی که خوندن تعریف کنند.

امروز کیانا، امیرعلی، مهرسا، فاطمه و پانیذ کتاب هایی که خونده بودند به بقیه ی بچه ها معرفی کردند. سارینا هم یه شعر قشنگ برامون خوند.



بعدش هم یکی دیگه از کتابای انگشتی آقای «مصطفی رحماندوست» رو باهم خوندیم و آخرش هم یه نقاشی دسته جمعی خوشگل کشیدیم.



عاششقشم. مامانش می گه: پانیذ چرا دستی که کشیدی فقط 4 تا انگشت داره؟ می گه: آخه ما 4 نفریم. من و تو و بابا و خواهری.


آی قصه قصه قصه (2 شهریور 96)


امروز تو برنامه ی قصه خوانی بچه های زیر 7 سال کتابخونه مون، بچه ها یکی از قصه های قدیمی ایرانی رو به نمایش درآوردند. قصه ی «نخودی». قصه ی بچه ای کوچولو، اندازه ی نخود، که یه روز از تو آش بیرون میاد و تصمیم می گیره بره قصر پادشاه تا پول های پدرش رو از پادشاه بگیره. تو این مسیر رودخونه، ببر تیزدندان، آتش تنور و زنبور به کمکش میان. بازنویسی قصه کار آقای «ناصر یوسفی» بوده که انتشارات «پیدایش» منتشرش کرده. این کتاب یکی از کتاب های سری «افسانه های کهن برای کودکان خردسال» هستش.


آخه عروس نخودی خوش خنده رو ببینید.


اینم درست و حسابی ترین سلفی ای که بچه های نمایش از خودشون گرفتند. تو بقیه ی سلفی ها یا کله ی یکی نبود یا تنه ی یکی.


بعد هم با خیلی کوچولوترها یکی از موندگارترین کارهای آقای «مصطفی رحماندوست» رو خوندیم. «پنج تا انگشت بودند که...: غذاها». سعی می کنیم به مروز هر چهار تای این مجموعه رو برای بچه ها بخونیم.