وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

اینجا وبلاگ کتابخانه‌ عمومی میرزاکوچک‌جنگلی، وابسته به نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور است. آدرس: رشت، میدان رازی (انتظام)، به سمت جاده جیرده (بلوار شیون فومنی)، بعد از عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی، نرسیده به معلولین، جنب زمین فوتبال.
تلفن: 33501633

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

آی قصه قصه قصه (30 شهریور 96)

آخرین پنج شنبه ی کاری تابستون هم گذشت. یه روز شلوغ پلوغ پر از خنده. چند دقیقه مونده به شروع قصه خوانی، کتابی که قراره داستان رو از روش بخونی دقیقا از جلوی دستت غیب می شه و تو می مونی و یه عالمه بچه و حافظه ی غیرقابل اطمینانت برای از حفظ قصه رو تعریف کردن. بچه ها دیالوگ ها رو قراموش می کنند. همه می افتن رو دور خنده، وسط نمایش حرف می زنند، حتی تو یکی دو صحنه دعوا هم می گیرند و وسط نمایش هزار بار صدات می زنند. اصلا این ایده ی استفاده از 9 تا پسر وروجک حرف گوش نکن مال کی بود؟ 


29 شهریور 96

فردا، ساعت 11 صبح، تو برنامه ی قصه خوانی روزهای پنج شنبه مون یکی دیگه از افسانه های قدیمی ایران رو همراه با نمایش می خونیم. داستان «دختر نارنج و ترنج». بازنویسی داستان کار آقای «ناصر یوسفی» و تصویرگری اثر هم کاری ست موندگار از سرکار خانم «هدا حدادی». انتشارات «پیدایش» این کتاب رو از سری «افسانه های کهن برای کودکان خردسال» منتشر کرده.

چیزی که تو این افسانه توجه آدم رو به خودش جلب می کنه اینه که این داستان در کنار پایان خوشش که وجه مشخصه و مشترک همه ی قصه های قدیمی ایرانیه، به بچه ها یاد می ده که آدم ها در کنار آب و نان به چیز مهم دیگه ای هم واسه ادامه ی زندگی نیاز دارند. مهر و محبت.



بچه ها دارن آماده می شن واسه نمایش روز پنج شنبه. امروز تمام تحقیقات علمی مبنی بر پر حرف بودن خانم ها رو بردند زیر سوال. اونقد حرف زدن و اونقد خندیدن که بعید می دونم کار رو به نتیجه برسونند. 



دارن واسه نقش هاشون ماسک درست می کنن. باید نتیجه ی کارشون رو می دیدین. 



امیرمحمد رو دوست دارم. آرامش و شیطنت توامانه. کلی وقت گذشته و یه کتابخونه رنگی رنگی کشیده.


بچه ها بو می کشند؟

چند ساعتی از پایان کارت گذشته و تو همچنان مشغول آمارهای پایان ماهی. سرت پایینه و سگرمه هات تو همه. در باز می شه. دو تا از بچه های کتابخونه میان تو. میان به سمتت. یه گل سرخ تو دست شونه. می گیرن طرفت. مال توئه. همراه با یه نقاشی قشنگ. به خودت می گی: بچه ها بو می کشند؟ از کجا می دونن تو چه بزنگاهی حالت رو خوب کنند؟


دوره پاییز آموزش نقاشی

خب، کلاس های تابستونی کتابخونه ما هم به آخرش رسید. از اونجایی که خیلی از بچه ها همچنان مشتاق به ادامه دادن کلاس ها هستند ما تصمیم گرفتیم واسه پاییز هم کلاس ها رو برگزار کنیم.

در مورد کلاس نقاشی برنامه ریزی کردیم. قرار شده تو فصل پاییز هفته ای یک بار کلاس برگزار بشه. دوشنبه ها ساعت 4ونیم تا 5ونیم. این کلاس مخصوص فنچ های کوچولوی کتابخونه ست که یا مدرسه نمی رند و یا شیفت ثابت صبح هستند. در مورد نوجوانان هم مثل سابق کلاس شون تو بخش فعالیت های جنبی برگزار می شه. پنج شنبه ها ساعت 11 صبح.


شنبه ها با کتاب (25 شهریور 96)


شنبه ی هفته ی دیگه اول مهره. مدرسه ها که باز بشه عملا خیلی از بچه ها نمی تونن غروب کتابخونه باشند. جز یکی دو نفر که شیفت ثابت صبح هستند قریب به اتفاق بچه ها شیفت در گردشند و این کار رو برای ما سخت می کنه. ولی، با تمام این حرف ها، حتی اگه یک نفر از بچه ها هم واسه قصه خوانی بیاد، براش کتاب می خونم. حتی اگه یک نفر بیاد.

راستی، امروز یکی از قصه های «کلیله و دمنه» رو هم با هم خوندیم. همچنان به خوندن متون کهن ادامه می دیم.


23 شهریور 96

قراره شنبه، 25 شهریور، کتاب «قلب و بطری» رو بخونیم. کتابی بسیار تاثیرگذار هم برای بچه ها و هم برای بزرگ ترها. دخترک قصه مثل هر بچه ی دیگه ای لبریز از زندگی و شگفتی هاشه. لبریز از شادی برای کشف چیزهای تازه؛ تا اینکه یک روز متوجه می شه پدرش دیگه نیست و اونقد بار جای خالی پدرش روی قلبش سنگینی می کنه که تصمیم می گیره قلبش رو در بیاره و بذارتش تو بطری. دختر قصه ی ما دیگه هیچی براش جالب نیست. نه ستاره ها، نه دریاها. سال ها می گذره تا اینکه یه روز دختر بچه ای رو می بینه که نسبت به شگفتی های عالم کنجکاوه. هم چیز براش جالبه. ستاره ها، دریاها. واسه اینکه جواب سوالات دختر رو بده مجبور می شه ...

تصویرگر - نویسنده ی کتاب «الیور جفرز»ه. جفرز به خاطر تصویرگری هاش و کتاب هاش بارها جوایز متعددی رو نصیب خودش کرده.

این کتاب رو  با هم می خونیم تا یاد بگیریم قرار نیست بعد از هر خراشی که رو قلب مون افتاد درش بیاریم و بذاریمش به خیال خودمون یه جای امن. این کتاب رو با هم می خونیم تا یاد بگیریم ما ناگزیریم هر جای خالی ای رو پر کنیم.

ساعت 4 و نیم منتظرتون هستیم.



پی نوشت: بچه هایی که دوست دارند تو نمایش روز پنج شنبه مشارکت داشته باشند، شنبه واسه تعیین نقش ها کتابخونه باشند. بازم یکی دیگه از افسانه های ایران رو برای کوچولوترها به نمایش درمیاریم. قراره این سری فقط و فقط از پسرها واسه اجرا استفاده کنیم.

آی قصه قصه قصه (پنج شنبه 16 شهریور 96)


تو تمام جلسات قصه خوانی قبل از کتاب خوندن از تک تک بچه ها می پرسم: کی چی خونده؟ بچه های زیر 7 سال در مقایسه با بزرگ ترها بیشتر دوست دارند با آب و تاب و طول و تفصیل راجع به کتاباشون حرف بزنند. این کار هر دفعه کلی از زمان قصه خوانی رو می گرفت، پس تصمیم گرفتیم هر از گاهی 5 تا از بچه ها رو انتخاب کنیم تا برامون کتابایی که خوندن تعریف کنند.

امروز کیانا، امیرعلی، مهرسا، فاطمه و پانیذ کتاب هایی که خونده بودند به بقیه ی بچه ها معرفی کردند. سارینا هم یه شعر قشنگ برامون خوند.



بعدش هم یکی دیگه از کتابای انگشتی آقای «مصطفی رحماندوست» رو باهم خوندیم و آخرش هم یه نقاشی دسته جمعی خوشگل کشیدیم.



عاششقشم. مامانش می گه: پانیذ چرا دستی که کشیدی فقط 4 تا انگشت داره؟ می گه: آخه ما 4 نفریم. من و تو و بابا و خواهری.


شنبه ها با کتاب (11 شهریور 96)


یکی از جملاتی که تقریبا هر روز به بچه های کتابخونه می گم اینه: چغلی نکنید، گوش هام نمی شنوه. خیلی مهمه که بچه ها مسائل ریزشون رو خودشون باهم و در کنار هم، بدون دخالت یه آقابالاسر حل کنند؛ البته اینکه بزرگترها هم باید در همه حال حواس شون به بچه ها باشه انکارشدنی نیست. القصه، چند روز پیش دو تا از بچه ها توی کتابخونه باهم دعوا گرفتند و یکی از بچه ها، اون یکی رو هل داد و گریه ش رو درآورد. وقتی به بچه ها گفتم چرا به من اطلاع ندادید، گفتند: مگه خودتون نمی گید چغلی نکنید؟!!! به نظرم اومد یه جای کار می لنگه، به نظرم اومد بچه ها هنوز تفاوت «چغلی کردن» رو با «یه بزرگ تر رو از خطر احتمالی مطلع کردن» نمی دونند. 

همه ی این مقدمه ی طولانی واسه این بود که بگم امروز کتاب زیر رو باهم خوندیم.



این وروجک های نازنین


یکی از غصه های من اینه که چندوقت دیگه که تابستون تموم بشه بچه ها دیگه کمتر میان کتابخونه. خیلی از مادر پدرها فقط به خاطر اینکه فکر می کنند درس خوندن با کتاب غیردرسی خوندن منافات داره نمی ذارن بچه ها بیان کتابخونه. (کاش یه ذره به درست بودن این استدلال شون شک کنند.) امروز که این عکس رو ازشون می گرفتم به این فکر می کردم که مدرسه ها که باز بشه، صبح ها، اتاق کودک کتابخونه ما خلوت و آرومه. به این فکر می کردم که چقققد دلم براشون تنگ می شه؛ واسه خندیدن شون، دعواگرفتن شون، چغلی کردن شون، روزی هزاااربار منو صداکردن شون، حتی واسه دمپایی های جفت نشده ی پخش و پلاشون جلوی در اتاق کودک هم دلم تنگ می شه.

ساعتی با داستان