وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

وبلاگ کتابخانه عمومی میرزاکوچک جنگلی رشت

اینجا وبلاگ کتابخانه‌ عمومی میرزاکوچک‌جنگلی، وابسته به نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور است. آدرس: رشت، میدان رازی (انتظام)، به سمت جاده جیرده (بلوار شیون فومنی)، بعد از عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی، نرسیده به معلولین، جنب زمین فوتبال.
تلفن: 33501633

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه‌خوانی کودکان» ثبت شده است

پنج‌شنبه‌های کتابخانه ما ( 11 آبان 96)

سحرخیزترین‌ها


پنج‌شنبه‌ها با کتاب (قصه‌خوانی با بچه‌های بالای ۷ سال)


آی قصه قصه قصه (قصه‌خوانی با بچه‌های زیر ۷ سال) 


لِی‌لِی 


زو 


دلبر من و کاردستی‌ای که درست کرده


مهمون تازه و کاردستی‌ش (کانسپچوآل آرته آیا؟!!!)


ترسناک‌های دوست‌داشتنی



یه عروسک دستکشی هم درست کردیم. اسمش رو گذاشتیم خوش‌خنده. عین مهسای توی عکس. 


بس که تو حیاط بدو بدو کرده سرخ شده. جانِ منه این پسر. امیرعلی


و اینم حسن‌ختام پنج‌شنبه‌ی ما. گل‌دخترای کلاس نقاشی که ژست‌گرفتن‌شون نیم‌ساعتی طول کشید.

پنج شنبه های کتابخانه ما (27 مهر 96)

«سام» موش کتابخونه‌مون رو که یادتونه. اون توی یه سوراخ کوچولو توی دیوار پشت قفسه‌ی مرجع اتاق کودک‌ کتابخونه‌مون زندگی می‌کنه. شب‌ها که کتابخونه خلوته میاد بیرون از خونه‌ش و شروع می‌کنه به خوندن و نوشتن. یادتونه که بچه‌ها عاشق کتاب‌هاش شدند و خانم کتابدار سام رو دعوت کرد به کتابخونه؟ البته سام از ترس آدم‌ها دعوت‌شون رو نپذیرفت ولی این‌بار یکی از بچه‌ها ردپای سام رو تا زیر قفسه‌ی مرجع دنبال کرده...


پنج‌شنبه‌ها با کتاب (قصه‌خوانی با بچه‌های بالای ۷ سال) 


خیلی خوشحالم که امروز ساعت ۹ونیم صبح تعداد زیادی از بچه‌ها حتی با چشم‌های خواب‌آلود، کتابخونه اومدن رو به خوابیدن ترجیح دادند. نمی‌دونید وقتی از موش کتابخونه‌مون که پشت قفسه‌ی مرجع خونه کرده حرف می‌زدم و صدام رو بالا و پایین می‌کردم قیافه‌ی تک‌تک‌شون چه دیدنی بود.

کیف می‌کنم وقتی می‌بینم جادوی قصه وروجک‌ترین‌ها رو هم آروم می‌کنه.


«کلوین» یه ساره. اون با سه تا برادر و چهار تا خواهر و شصت‌ و هفت هزار و چهارصد و سی‌ و دو پسرعمو و دخترعمو و پسرعمه و دخترعمه و پسرخاله و دخترخاله و پسردایی و دختردایی زیر لبه‌ی بام انباری قدیمی به دنیا اومده. 

از اولش هم با بقیه‌ی سارها فرق داشته. وقتی یکی از سارها علف پیدا کرد یا یکی‌شون کِرم یا یکی‌شون گِل یا آب، کلوین یه کتاب پیدا کرد. وقتی هم که همه‌ی فک‌وفامیلاش مشغول یادگرفتن پرواز بودند کلوین تو کتابخونه بود...


آی قصه قصه قصه (قصه‌خوانی با بچه‌های زیر ۷ سال)


مامان‌ها، کودک درون و بازی 


اینم از پایان بهم‌ریخته‌ی امروز


و ریحانه و مارال عزیزم که همه‌ی کتاب‌ها و اسباب‌بازی‌های بهم‌ریخته با دست‌های کوچولوشون سروسامون پیدا کرد. 

19 مهر 96

با بچه‌ها نشستم تو اتاق کودک و مشغول بازی‌های جدید «باز باران»ی هستم و هی کارت می‌کشم و هی بچه‌ها رو سر ذوق میارم و هی بچه‌ها داد می‌کشن که یکهو همکارم صدام می‌کنه که آقای مدیر اومده. ناباورانه می‌پرسم: مدیر؟ کدوم مدیر؟!!! کفش‌هام رو پوشیده نپوشیده از اتاق می‌زنم بیرون. 

تو تمام مدتی که با آقای دکتر نوری مدیرکل کتابخانه‌های عمومی استان گیلان پله‌ها و اتاق‌ها رو بالا پایین می‌کنم حواسم به بچه‌هاست. تمام مدتی که آقای دکتر راجع به کتابخونه ازم سوال می‌پرسند من به شلوغ‌پلوغی اتاق کودک، این همه بچه‌ای که نمی‌دونم یهویی از کجا پیداشون شده، تک‌وتوک صدای گریه‌‌ای که به گوش می‌رسه، کفشای پخش‌وپلای جلوی در،  مامانای بچه به بغل تکیه‌داده گَل دیوارِ راه‌پله، چترای خیس غش‌کرده‌ی جلوی در ورودی، اعتراض بچه‌های کنکوری و البته تصویری که تو این بلبشو و بهم‌ریختگی از کتابخونه ما تو ذهن مدیرکل کتابخانه‌های عمومی استان گیلان نقش بسته، فکر می‌کنم.


امیدوارم به بچه‌ها خوش گذشته باشه. اونقد عکس‌هاشون قشنگه که نمی‌تونم از بین این همه قشنگی فقط چندتا رو انتخاب کنم.




اخم


لبخند


کیف


ذوق


انتظار


نگاه 


آناتا بچه


فامیل شوهر


ایضا فامیل شوهر


ایشون هم خانم مقدم مربی خوش‌ذوق نقاشی کتابخونه‌مون و جوجه‌هاش. 


مارال خانم گل‌گلاب و نقاشیِ قشنگی که امروز ازش هدیه گرفتم. 


و اینم هدیه‌ی مبینا به خانم کتابدار.

پنج شنبه های کتابخانه ما (13 مهر 96)

به خاطر بازشدن مدرسه ها قرار گذاشتیم برنامه ی قصه خوانی بچه های بالای 7 سال رو بذاریم روزهای پنج شنبه یک هفته در میان ساعت 9ونیم صبح. هوای سرد و بارونیه. می دونم که وول خوردن زیر پتوی گرم و نرم و گوش دادن به صدای بارون و گفتن اینکه فقط یه ذره دیگه می خوابم خیلی دلچسبه؛ ولی با یه قصه ی دلچسب منتظر بچه ها هستم.

ساعت از 9ونیم گذشته. هیچ کدوم از بچه ها نیومدند. ناامید یه دور تو اتاق کودک می زنم. شروع می کنم به توجیه کردن. موقع مدرسه هاست، کی از خواب صبح روز تعطیلش می زنه، کی تو این هوای سرد بارونی میاد کتابخونه و و و. وانمود می کنم که اصلا ناراحت نیستم ولی به درواقع به شدددت غصه دارم. از وقتی مدرسه ها باز شده یک بار هم اتاق کودک رو مرتب نکردم. همه چیز دست نخورده ست. ناامید مطلق می شینم رو صندلی م و به همکارم می گم: اشکال نداره، کلی کار واسه انجام دادن دارم که یکهو سبای قشنگم با اون خنده ی شیرین و ریزریزکی همیشگی ش همراه سپهر تو آستانه ی در حیاط ظاهر می شن و بدو بدو میان به سمتم. گل از گلم می شکفه. باورم نمی شه این بچه ها اینقد حالم رو خوب کنند. بعدش نوبت محمد راحمی می رسه. خیس آب سوار دوچرخه میاد تو و بعد پردیس و پانیذ و عسل و ریحانه و مهدی و مبینا و کیمیا و کیانا. بچه ها ازتون ممنونم. از این به بعد روی شما یه حساب دیگه باز می کنم. حالا که اومدن به کتابخونه رو به زیر پتو موندن تو این هوای نم دار پاییزی ترجیح دادید، مطمئنم کتاب خوندن یکی از لذت های بی جایگزین برای شماست.



قصه ی پسرکی رو باهم خوندیم که واسه ننوشتن مشق هاش هزااارویک دلیل عجیب و غریب میاره. 



بچه های کتابخونه با پسرک قصه آشنایی داشتند. قبلا یه قصه ی دیگه از بهانه های جورواجورش واسه دیررسیدن به مدرسه رو باهم خونده بودیم.



جز این کتاب یکی دیگه از قصه های کلیله و دمنه رو هم خوندیم و بچه ها از روی قصه یه نمایش دیدنی اجرا کردند.



امروز مثل پنج شنبه های گذشته با بچه های زیر 7 سال کتابخونه هم دور هم جمع شدیم و قصه خوندیم. یه چیستان بازی هم راه انداختیم.



راستی امروز ساعت 12 کلاس نقاشی مون هم به راه بود.


شنبه ها با کتاب (25 شهریور 96)


شنبه ی هفته ی دیگه اول مهره. مدرسه ها که باز بشه عملا خیلی از بچه ها نمی تونن غروب کتابخونه باشند. جز یکی دو نفر که شیفت ثابت صبح هستند قریب به اتفاق بچه ها شیفت در گردشند و این کار رو برای ما سخت می کنه. ولی، با تمام این حرف ها، حتی اگه یک نفر از بچه ها هم واسه قصه خوانی بیاد، براش کتاب می خونم. حتی اگه یک نفر بیاد.

راستی، امروز یکی از قصه های «کلیله و دمنه» رو هم با هم خوندیم. همچنان به خوندن متون کهن ادامه می دیم.


شنبه ها با کتاب (11 شهریور 96)


یکی از جملاتی که تقریبا هر روز به بچه های کتابخونه می گم اینه: چغلی نکنید، گوش هام نمی شنوه. خیلی مهمه که بچه ها مسائل ریزشون رو خودشون باهم و در کنار هم، بدون دخالت یه آقابالاسر حل کنند؛ البته اینکه بزرگترها هم باید در همه حال حواس شون به بچه ها باشه انکارشدنی نیست. القصه، چند روز پیش دو تا از بچه ها توی کتابخونه باهم دعوا گرفتند و یکی از بچه ها، اون یکی رو هل داد و گریه ش رو درآورد. وقتی به بچه ها گفتم چرا به من اطلاع ندادید، گفتند: مگه خودتون نمی گید چغلی نکنید؟!!! به نظرم اومد یه جای کار می لنگه، به نظرم اومد بچه ها هنوز تفاوت «چغلی کردن» رو با «یه بزرگ تر رو از خطر احتمالی مطلع کردن» نمی دونند. 

همه ی این مقدمه ی طولانی واسه این بود که بگم امروز کتاب زیر رو باهم خوندیم.



شنبه ها با کتاب (4 شهریور 96)

امروز مجبور شدم پسرها رو بنشونم ردیف جلو، بس که تو ردیف های عقب پرحرفی می کنند و وروجک بازی درمیارن.


امروز کتاب «این یک کتاب است.» رو خوندیم. کتابی نوشته ی «لین اسمیت» و با ترجمه ی «دیبا میرزایی» که انتشارات «دیبایه» اون رو منتشر کرده.

الاغ قصه تاحالا کتاب ندیده. وقتی کتاب رو دست میمون می بینه شروع می کنه به مقایسه کردنش با لپ تاپش. واسش عجیبه که چطور کتاب شارژ نمی شه، به اینترنت وصل نمی شه و و و. میمون هم در مقابل سوال های جورواجور الاغ فقط می گه: «این یک کتاب است.» الاغ کتاب رو از میمون می گیره و متوجه می شه...

این کتاب به زبانی ساده به تفاوت ها، مزیت ها و البته جذابیت های کتاب نسبت به وسایل تکنولوژیکی مثل کامپیوتر، تبلت و موبایل می پردازه.



راستی، کتابخونه یه مسابقه ترتیب داده. بچه ها قراره کتاب درست کنند. خودشون داستان بنویسند، خودشون تصویرگری کنند و خودشون منتشرش کنند. 

تا آخر شهریور هم فرصت دارند کتاب ها رو تحویل کتابخونه بدند. بهترین اثر هم یه جایزه از کتابخونه می گیره.


معرفی می کنم: کیمیا و کیانا کوشا خانم های نویسنده ی کتابخونه ما و کتاب هایی که نوشتند.

شنبه‌ها با کتاب (14 مرداد 96)


این هفته تو برنامه‌ی قصه‌خوانی‌مون مسابقه‌ی روزنامه‌دیواری‌نویسی ترتیب دادیم. موضوع مسابقه «بهترین کتابی که خوندم» بود. قرار شده هفته‌ی آینده به خلاقانه‌ترین اثر هم هدیه‌ای از طرف کتابخونه تعلق بگیره.


شنبه‌ها با کتاب (7 مرداد 96)


کتابی که شنبه‌ی گذشته واسه بچه‌ها خوندم یادتونه؟ کتاب این هفته یه‌جورایی بخش بعدی همون کتاب بود.



باید صدای خنده‌ی بچه‌ها رو حین خوندن کتاب می‌شنیدین. باید کیف رو تو قیافه‌هاشون می‌دیدین. باید از هیجان و ذوق هی وسط خوندن پریدن‌شون رو می دیدین.

کتاب‌ها جادو می‌کنند. بچه‌ها رو واسه لحظاتی از این دنیا می‌کشن بیرون. بچه‌ها غرق می‌شن تو قصه. کاش می‌تونستم و از قیافه‌های مشتاق تک‌تک‌شون، حتی بی‌حوصله‌ترین‌شون، واسه‌تون فیلم می‌گرفتم.

این جادو رو ازشون نگیریم. مشتاق‌شون کنیم که کتاب بخونند.


با وروجک‌های کتابخونه چه کنم؟!!!

شنبه‌ها با کتاب (31 تیر 96)


کتاب موردعلاقه‌م گوشه‌ی قفسه‌ی کتابخونه دلبری می‌کنه. مجبور می‌شم ورش دارم و لذت خوندنش رو با بچه‌ها شریک بشم. شما هم امتحانش کنید. خلاقیت نویسنده مسحورکننده و قابل تحسینه.



البته جز کتاب بالا، یکی از قصه‌های «هزارویک‌شب» رو هم به کمک هم خوندیم. قراره از این به‌بعد بیشتر با متون کهن آشنا بشیم.