یکشنبه 10 تیر 97
- يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۲۴ ق.ظ
- ۰ نظر
از نیمهی دوم خرداد، بعد از پایان امتحانات بچهها، جلسات کتابخوانی کتابخونه رو از سر میگیریم. برنامههای مختلفی که برای بچهها در نظر گرفتیم به قرار زیره:
جلسات کتابخوانی:
یکشنبهها - ساعت 11 صبح - کتابخوانی ویژهی کودکان 7 تا 11 سال
سهشنبه ها - ساعت 11 صبح - کتابخوانی ویژهی نوجوانان 12 سال به بالا (صرفا دختر خانمها)
پنجشنبهها (یک هفته در میان) - ساعت 11 صبح - کتابخوانی ویژهی خردسالان پایین 7 سال
کلاسهای فرهنگی:
کلاس قرآن (ویژهی کودک، نوجوان و بزرگسال)
کلاس نقاشی (ویژهی کودک، نوجوان و بزرگسال)
کلاس خط تحریری (ویژهی کودک و نوجوان)
کلاس داستاننویسی (ویژهی کودک و نوجوان)
پینوشت: عزیزانی پیغام گذاشته بودند و درخصوص هزینهی کلاسها سوال پرسیده بودند، باید توضیح بدم که کلیهی جلسات کتابخوانی کتابخانه رایگانه ولی کلاسهای آموزشی مختلف چون با حضور مربی متخصص همون کلاس برگزار میشه، با پرداخت شهریه از جانب شما همراهه. برای اطلاع از هزینهی کلاسهای مختلف و همچنین ساعات برگزاری کلاسها با تلفن 33501633 تماس بگیرید.
سحرخیزترینها
پنجشنبهها با کتاب (قصهخوانی با بچههای بالای ۷ سال)
آی قصه قصه قصه (قصهخوانی با بچههای زیر ۷ سال)
لِیلِی
زو
دلبر من و کاردستیای که درست کرده
مهمون تازه و کاردستیش (کانسپچوآل آرته آیا؟!!!)
ترسناکهای دوستداشتنی
یه عروسک دستکشی هم درست کردیم. اسمش رو گذاشتیم خوشخنده. عین مهسای توی عکس.
بس که تو حیاط بدو بدو کرده سرخ شده. جانِ منه این پسر. امیرعلی
و اینم حسنختام پنجشنبهی ما. گلدخترای کلاس نقاشی که ژستگرفتنشون نیمساعتی طول کشید.
به خاطر بازشدن مدرسه ها قرار گذاشتیم برنامه ی قصه خوانی بچه های بالای 7 سال رو بذاریم روزهای پنج شنبه یک هفته در میان ساعت 9ونیم صبح. هوای سرد و بارونیه. می دونم که وول خوردن زیر پتوی گرم و نرم و گوش دادن به صدای بارون و گفتن اینکه فقط یه ذره دیگه می خوابم خیلی دلچسبه؛ ولی با یه قصه ی دلچسب منتظر بچه ها هستم.
ساعت از 9ونیم گذشته. هیچ کدوم از بچه ها نیومدند. ناامید یه دور تو اتاق کودک می زنم. شروع می کنم به توجیه کردن. موقع مدرسه هاست، کی از خواب صبح روز تعطیلش می زنه، کی تو این هوای سرد بارونی میاد کتابخونه و و و. وانمود می کنم که اصلا ناراحت نیستم ولی به درواقع به شدددت غصه دارم. از وقتی مدرسه ها باز شده یک بار هم اتاق کودک رو مرتب نکردم. همه چیز دست نخورده ست. ناامید مطلق می شینم رو صندلی م و به همکارم می گم: اشکال نداره، کلی کار واسه انجام دادن دارم که یکهو سبای قشنگم با اون خنده ی شیرین و ریزریزکی همیشگی ش همراه سپهر تو آستانه ی در حیاط ظاهر می شن و بدو بدو میان به سمتم. گل از گلم می شکفه. باورم نمی شه این بچه ها اینقد حالم رو خوب کنند. بعدش نوبت محمد راحمی می رسه. خیس آب سوار دوچرخه میاد تو و بعد پردیس و پانیذ و عسل و ریحانه و مهدی و مبینا و کیمیا و کیانا. بچه ها ازتون ممنونم. از این به بعد روی شما یه حساب دیگه باز می کنم. حالا که اومدن به کتابخونه رو به زیر پتو موندن تو این هوای نم دار پاییزی ترجیح دادید، مطمئنم کتاب خوندن یکی از لذت های بی جایگزین برای شماست.
قصه ی پسرکی رو باهم خوندیم که واسه ننوشتن مشق هاش هزااارویک دلیل عجیب و غریب میاره.
بچه های کتابخونه با پسرک قصه آشنایی داشتند. قبلا یه قصه ی دیگه از بهانه های جورواجورش واسه دیررسیدن به مدرسه رو باهم خونده بودیم.
جز این کتاب یکی دیگه از قصه های کلیله و دمنه رو هم خوندیم و بچه ها از روی قصه یه نمایش دیدنی اجرا کردند.
امروز مثل پنج شنبه های گذشته با بچه های زیر 7 سال کتابخونه هم دور هم جمع شدیم و قصه خوندیم. یه چیستان بازی هم راه انداختیم.
راستی امروز ساعت 12 کلاس نقاشی مون هم به راه بود.
کتابی که شنبهی گذشته واسه بچهها خوندم یادتونه؟ کتاب این هفته یهجورایی بخش بعدی همون کتاب بود.
باید صدای خندهی بچهها رو حین خوندن کتاب میشنیدین. باید کیف رو تو قیافههاشون میدیدین. باید از هیجان و ذوق هی وسط خوندن پریدنشون رو می دیدین.
کتابها جادو میکنند. بچهها رو واسه لحظاتی از این دنیا میکشن بیرون. بچهها غرق میشن تو قصه. کاش میتونستم و از قیافههای مشتاق تکتکشون، حتی بیحوصلهترینشون، واسهتون فیلم میگرفتم.
این جادو رو ازشون نگیریم. مشتاقشون کنیم که کتاب بخونند.
با وروجکهای کتابخونه چه کنم؟!!!